بهمن 1402 - خدایا شکرت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آرزو میکنم

خورشید زندگی ات را پیدا کنی و تمام ثانیه هایت از

نور امید و عشق، روشن شود.

آرزو میکنم ابرهای ماتم از آسمان دلت کنار بروند.

و درختان لبخند و آرامش بار دیگر در وجودت جوانه بزنند.

آرزو میکنم که دیگر هیچ آینه ای چشمهای خیس

و بغضهای عمیق تو را نبیند

و هیچ پنجره ای شاهد دلتنگی روزها و شب های تو نباشد.

آرزو میکنم از فرط اشتیاق اشک بریزی

و از شوق داشتن کسانی که

بیشتر از هرکسی تو را دوست دارند،

از ته دل بخندی و به یمن حضورشان خوشحال باشی

آرزو میکنم شبهایت را با لبخند و امید آرام بخوابی

و صبح هایت را با انگیزه و عشق آغاز کنی

و با بهترین حال به استقبال بهترین روزها

و عزیزترین آدمهای دنیایت بروی

آرزو میکنم خورشید جهانت را پیدا کنی

و ناگهان همه چیز همانگونه شود

که تو دوست داری همانگونه که مدتهاست در آرزویش هستی




تاریخ : دوشنبه 102/11/30 | 11:19 عصر | نویسنده : Hopeful | نظر

امیدوارم هیچ وقت یادت نره چقدر چیزای قشنگ در موردت هست. چگونه لبخند شما باعث لبخند دیگران می شود. چگونه انرژی شما اتاق ها و قلب ها را گرم می کند. چگونه باعث می‌شوید دیگران احساس امنیت کنند و شنیده شوند. تو نور این دنیا هستی روزهای سختی وجود خواهد داشت، بله. اما امیدوارم این را به خاطر داشته باشید: دنیا خیلی به شما نیاز دارد




تاریخ : دوشنبه 102/11/30 | 8:20 صبح | نویسنده : Hopeful | نظر

پیش از اینها فکر می‌کردم خدا

خانه ای دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان
رعد وبرق شب، طنین خنده اش
سیل و طوفان، نعره توفنده اش
دکمه ی پیراهن او، آفتاب
برق تیغ خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می‌پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می‌گفتند: این کار خداست
پرس وجو از کار او کاری خطاست
هرچه می‌پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم، کورت می‌کند
تا شدی نزدیک، دورت می‌کند
کج گشودی دست، سنگت می‌کند
کج نهادی پای، لنگت می‌کند
با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو و غول بود
خواب می‌دیدم که غرق آتشم
در دهان اژدهای سرکشم
در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می‌شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا
نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می‌کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدم، خوب و آشنا
زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟
گفت، اینجا خانه‌ی خوب خداست!
گفت: اینجا می‌شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند
با وضویی، دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد
گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟
گفت : آری، خانه او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم، نامی ‌از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست، معنی می‌دهد
قهر هم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معنی می‌دهد
هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است
تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی، از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود
می‌توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا
می‌توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
می‌توان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
می‌توان با او صمیمی ‌حرف زد
مثل یاران قدیمی‌ حرف زد
می‌توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می‌توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می‌توان درباره ی هر چیز گفت
می‌توان شعری خیال انگیز گفت



تاریخ : شنبه 102/11/28 | 5:20 عصر | نویسنده : Hopeful | نظر

به عقیده‌ی من، امید، گلی‌ست که سنگ را شکافته و جسورانه از شکاف کوچکی بیرون زده. بارانی‌ست که میانه‌ی تابستان و بی‌هیچ دلیل منطقیِ قانع کننده‌ای به کویر تشنه‌ای باریده، لبخندی‌ست که پس از اشک‌های فراوان، بی‌اختیار بر لبی نقش بسته و نوزادی‌ست که پس از سی و چندسال انتظار و درست زمانی که هیچ‌کس فکرش را هم نمی‌کرده، متولد شده...

 

امید تنها چیزی‌ست که ما را کنار هم و به زیستن متصل نگاه داشته و تنها چیزی که به خاطر آن دوام آورده‌ایم...

 

به هم دیگر امید تعارف کنیم. این چیزی از ما کم نمی‌کند اما باعث می‌شود تاریکی‌های حوالی‌مان کمتر شود و در جهان روشن‌تری به بقا فکر کنیم.




تاریخ : پنج شنبه 102/11/12 | 9:18 عصر | نویسنده : Hopeful | نظر

مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد

 

مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد

 

به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان

 

که تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد

مرا عهدیست با شادی




تاریخ : شنبه 102/11/7 | 11:9 صبح | نویسنده : Hopeful | نظر

میتوان هر چیزی را تولد نامید

مثل تولد یک ستاره و شروع نور افشانی

مثل تولد یک شکوفه و دادن زیبایی به درخت

مثل تولد یک پروانه و پرواز بر گلها

مثل تولد یک صدا،صدایی که دوباره خدا را بخواند

مثل تولد یک امید در دل دنیایی از ناامیدی

مثل تولد یک فوق انسان

که برای خانوده اش مثل یک ستاره،یک شکوفه

یک پروانه، یک صدای خدایی و مثل یک امید باشد

در روز تولدم عهد می بندم، بهترین خودم باشم

در روز تولدم عهد می بندم




تاریخ : دوشنبه 102/11/2 | 2:31 عصر | نویسنده : Hopeful | نظر

خدایا مرا وسیله ای برای صلح و آرامش قرار ده

بگذار هرجا تنفر هست بذر عشق بکارم

هرجا آزردگی هست، ببخشایم

هرجا شک هست، ایمان

هرجا یأس هست، امید

هرجا تاریکی هست روشنایی

و هرجا غم جاری است شادی نثار کنم

زیرا در عطا کردن است که می ستانیم

در بخشیدن است که بخشنده می شویم

و در مردن است که حیات ابدی می یابیم




تاریخ : یکشنبه 102/11/1 | 8:3 صبح | نویسنده : Hopeful | نظر
       

.: Weblog Themes By VatanSkin :.
من لایق بهترین ها هستم من موفق و خوشبخت هستم آینده من بسیار روشن است